سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ice boys

پیرمرد لاغر ورنجوری با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود.

دختری جوان روبروی او چشم از گلها بر نمیداشت.

وقتی به ایستگاه رسیدند پیرمرد بلند شد گلها را به دختر داد وگفت:

میدانم که از این گلها خوشت امده است به همسرم میگویم دادمشان به تو

میدانم او هم خوشحال میشود ودختر گلها را گرفت و پیرمرد را نگاه کردکه از پله های اتوبوس پایین رفت ووارد قبرستان کوچک شهر شد.


نوشته شده در دوشنبه 90/4/13ساعت 11:13 صبح توسط hamed نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت